memories



انتظارها به پایان رسید و من بالاخره اولین تتوی زندگیمو زدم! همیییشه دام میخواست تتو بزنم ولی هیچوقت حس نمیکردم زمانش رسیده باشه. تو دوران طفولیت هم خیلی دلم میخواست با یه بنده خدایی تتوی ست بزنیم که خدا رو شکر نزدیم :))) خلاصه جمعه قسمتم شد. باید بگم نخیر خانواده در جریان نبودن و نیستن چون به خودم مربوط بود.( وی چمدانش را برای روز موعود جمع میکند) راستش انقدر کوچیکه که هنوز ندیدن. منم از عمد نگفتم.
صبح رفته بودم آزمایشگاه. نوبتم که شد دیدم بهههه بهههه یه آشنا قراره خون بگیره! کی؟؟ یکی که تو این چند سال دانشگاه سایه ی منو دوستمو با تیر میزد. البته ما هم همچین اوکی نبودیم باهاش. کاریم به کار هم نداشتیمااا ولی خب دیگه!! اون لحظه با خودم گفتم خببب الان حسابی از خجالتت درمیاد. از یه طرفم انقـــــدر که من بد رگم حتی پرستارای حرفه ای هم یه وقتایی نمیتونن رگمو پیدا کنن. این که حالا پرستارم نیست. احتمال میدم یه مدرک برای خون گرفتن, گرفته.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

نیازمندی های ایران همه چی موجوده مرکز جامع توانبخشی معلولین ذهنی زیر 14 سال کیهان سمنان thermostatco بجنگ تا قلم خون دارد دیتابیس اوراکل